Salesman

متن مرتبط با «بنگاه های خیریه» در سایت Salesman نوشته شده است

باز دلم مثل همیشه خالیه/ باز دلم گریه تنهایی می خواد

  • نزدیکانم میدونن من عشق حلوا هستم. اوایل قرنطینه که بیکار بودم در کنار کیک پزی هام، دو هفته یه بار حلوا می پختم و هر بار بهتر از دفعه قبل. تا اینکه یکی از عزیزانم فوت شد و شب اول که حال همه بد بود رفتم, ...ادامه مطلب

  • بنگاه شادمانی ٢

  • یه جورایی انگار شدم دلال ازدواج!  بدین صورت که هر کسی رو بهم معرفی می کنن، میگم خودم که نمی خوام ولی فلانی رو می شناسم دختر خوبیه و قصد ازدواج داره، بعد عکس و شرایط پسره رو می فرستم واسه دختره، اگه دخ, ...ادامه مطلب

  • هوپا! تکرار غریبانه روزهای کرونایی ات چگونه گذشت؟!

  • به بهونه چالش حریر،  هر کی به نقاشیم خندید ایشالا سوسک شه! :-) , ...ادامه مطلب

  • من عاشق تنهاییم، تنها بشم، اما تو باشی...

  • چند وقت پیش توی اینستاگرام این سوال مُد شده بود که: کسی رو توی زندگیت داری که انقدر دوستت داشته باشه که از هیچ چیز نترسی؟! به نظرم ذات سوال مسخرست. توی این دوره زمونه آدم باید امیدش به خدا و نیروی خود, ...ادامه مطلب

  • اونی که به راه توست، چشم های منه...

  • در عین استقلال و بی نیازی و حالِ خوبِ دلم، نیازمندتم. بی خجالت. بی حرف پیش. از تهِ تهِ دلم... و این قشنگ ترین پارادوکس دنیاست برای من! * عنوان خونه به خونه از خانوم هایده, ...ادامه مطلب

  • به تنبل های شکمو احترام بگذاریم!

  • از همون دوران دانشجویی و اینترنی، از غذای سلف و بیمارستان فراری بودم. نمی دونم چطوری درست می کنن که به جز خورشت قیمه و استامبولی بقیه غذاها رو تا این حد بد می پزن آخه! وقتی به شهر طرحی اومدم هم تا یکی, ...ادامه مطلب

  • تو به اندازه تنهایی من خوشبختی، من به اندازه زیبایی تو غمگینم

  • واسه تاکسی دست تکون داد. تاکسی ایستاد. با خوش رویی با راننده سلام و احوال پرسی کرد. به خودم گفتم: یا با راننده آشناست یا رسم مردم شهر اینطوریه! نکنه منم باید احوال پرسی میکردم با راننده؟! زشت نبود فقط نشستم توی ماشین و گفتم اداره بیمه؟ -سلام! حال شما خوبه؟! خسته نباشین. با من بود مثل اینکه: سلام، ممنون. موتورش روشن شد. خیلی وقت ها منتظر جواب من هم نمی موند: مامان ها باید برن خرید، نه؟ به شوهرم گفتم برو فلان چیز رو بخر، بعد دیدم نمی تونه گفتم خودم میرم. نگاهش کردم. با ذوق و شوق حرف میزد.  -شما هم مادر خونه ای؟  -نه!  لبخند زد و با هیجان گفت: من مادر خونه ام. تازه هشت ماهه ازدواج کردم. شوهرم چهار تا بچه از زن قبلیش داره. بیچاره زنش ٤٢ ساله اش بود که رفت زیر خاک. این بار با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. سی و پنج شیش ساله میزد. ابروهاش مرتب و تمیز بود. دندون های جلویی اش هم تمیز و سفید بودن، هرچند یکی دو تا از خلفی ها رو کشیده بود و موقع خندیدن توی ذوق میزد. مثل بچه ها معصوم و شاد بود. -شما چند تا بچه این؟ -اممم سه تا! -آخی... بچه هاش مثل پروانه دورم می گردن. خیلی دوستم دارن.  حس کردم زشته انقدر ساکتم: خب بهشون محبت می کنین و جای مادرشون رو گرفتین. سرش رو تکون داد: دانشجویی؟  مختصر جواب دادم: نه، کار می کنم اینجا.  -آها! منم توی بافندگی کار می کردم. حقوقم رو ندادن. چند سال کار کرده بودم. د,خوشبختی، ...ادامه مطلب

  • گوشواره هایت را تا به تا بیاویز!

  • یکی از بدترین حس های دنیا واسه یک دختر، این نیست که اونی که خوشش میاد ازش نفهمه و نمی فهمه؛ این هم نیست که همیشه دم عروسی ناخن وسطی دست چپش و ناخن شست راستش کجکی می شکنه! یا حتی این هم نیست که چرا هر چی دلش بخواد نمی تونه شیرینی بخوره! بلکه این می تونه باشه که دست بکشه به نرمه ی گوشش و ببینه جا تره و بچه نیست! اممم... نه یعنی جا تره و گوشواره نیست...  بعد از چنین سکانسی، برای دقایقی همه چیز متوقف ,گوشواره,بیاویز ...ادامه مطلب

  • گاهی به کتاب هایت نگاه کن...

  •  پیرو بازی وبلاگی هولدن، رفتم سراغ کتابخانه ام تا دنبال کتاب هایی بگردم که بقیه به من هدیه دادن و صفحه ی اولشون پر از رمز و رازه! فکر می کردم فقط کتابی که یکی از دوستان وبلاگیم بهم هدیه داده رو واسه نشون دادن دارم؛ ولی خوشبختانه چند مورد دیگه رو هم پیدا کردم.  این دوست عزیزم پزشکی می خوند. پس از سوت, ...ادامه مطلب

  • توی دنیا، دوست های خوب محدودن؛ ولی دوست های خوب، دنیای نامحدودن...

  •  اوایل آشنایی با وبلاگش بود. قلم پر مغز و بی پروایی داشت. جذب اش شدم. با کمی گشت و گذار در پست هاش، نشونه هایی دیدم. گفتم ای بابا! باز هم آشنا در بلاگستان! باز هم باید دست به عصا باشم حین پست گذاشتن!  با هم دوست بودیم. اون بهترین کتاب ها رو بهم معرفی می کرد و من گهگاهی پاسخگوی نگرانی هاش درباره درس , ...ادامه مطلب

  • سر و کله زدن های من!

  •  1- همه میگن برادر جان خیلی به من شبیهه، در واقع ایشون یک ورژن پسرونه و خیلی بزرگ تر از منه، البته از لحاظ جسمی فقط! امروز میگفت که به فلافلی جدیدی سر زده، پیرمرد فلافلی با خیره نگاه کردن بهش گفته فامیلت چیه؟! قیافت آشناست، وقتی جواب داده گفته توی فامیلتون دندونپزشک دارین؟! برادر جان هم گفته خواهرم... پیرمرد هم تعریف کرده بود که من بیمار خواهرت بودم و بعد هم گفته به خواهرت بگو یه نوبت برای من بگیره! :-/ قبلا در موردش توی این پست حرف زده بودم.  ادامه مطلب, ...ادامه مطلب

  • یک شب تنهایی در پاویون!

  • کشیک فوق العاده سخت و طاقت فرسایی بود! در سختیش همین بس که نصف رمان صد سال تنهایی رو خوندم و اصلا از پاویون خارج نشدم! :))))  خیلی خسته شدم، برم خونمون دیگه! :دی + جهت جلوگیری از بد و بیراه گفتن یک نفر که خودش میدونه، کامنت های این پست رو می بندم! :))), ...ادامه مطلب

  • بنگاه خیریه!

  • ' تصمیم گرفتیم تا پایان درست، شوهرت بدیم! ' الان من چی بگم که جرئت ندارم برم توی بخش فلان، دنبال استاد پایان نامه ام؟! از منشی های مختلفش تا آقای فلانی که مسئول خدماتیشه، من رو میکشن کنار و مورد معرفی میکنن بهم :|  خب آدم معذب میشه، بعد بهونه پیدا می کنه و دیگه سراغ استادش نمیره، بعد پایان نامه اش روی دستش باد میکنه!  + دوشنبه اول ماه قمری و طرح ختم سوره واقعه...,بنگاه خیریه گل یاس,بنگاه خیریه,بنگاه خیریه آبلوله بیرجند,بنگاه خیریه آبلوله,بنگاه های خیریه ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها