توی دنیا، دوست های خوب محدودن؛ ولی دوست های خوب، دنیای نامحدودن...

ساخت وبلاگ

 اوایل آشنایی با وبلاگش بود. قلم پر مغز و بی پروایی داشت. جذب اش شدم. با کمی گشت و گذار در پست هاش، نشونه هایی دیدم. گفتم ای بابا! باز هم آشنا در بلاگستان! باز هم باید دست به عصا باشم حین پست گذاشتن!

 با هم دوست بودیم. اون بهترین کتاب ها رو بهم معرفی می کرد و من گهگاهی پاسخگوی نگرانی هاش درباره درس و علوم پایه و ... بودم. از همون اول بهش اعتماد داشتم ولی تصمیم گرفته بودم وقتی فارغ التحصیل شدم بهش بگم که هم دانشگاهیش هستم. یک ماه پیش بود که از مهربونیش به وجد اومدم و نتونستم دیگه جلوی خودم رو بگیرم. وقتی قضیه رو شنید، شوکه شد. دوستیمون نزدیک تر شد. عکس های هم دیگه رو دیدیم؛ هیچ کدوم تا به حال اون یکی رو در دانشکده ندیده بود. قرار گذاشتیم بعد از ماه رمضون همدیگه رو ببینیم. کلی فکر کرده بودم که کجا بریم و چی بپوشم! و چی بگم در قرار با دومین دوست عزیز بلاگری که قرار بود ببینمش. ولی همه چیز خیلی ناگهانی پیش رفت. برای کارهای پایان نامه ام رفتم دانشکده. به نسبت خلوت بود. استادم گفت لطفا پرینت فصل هات رو بگیر و بده منشی بخش. وقتی فلشم رو به متصدی زیراکس دانشکده می دادم، حس کردم چهره ی آشنایی دیدم. دوباره زیر چشمی نگاهش کردم. خودش بود. اون من رو نشناخته بود. ذوق کرده بودم. قلبم تند تند می زد. توی شیش و بش این بودم که چجوری سر صحبت رو باز کنم که یک دفعه غیبش زد. همه جا رو گشتم. حتی رفتم سر جلسه امتحان ترم پایینی ها. ورودی اون ها امتحان نداشت. بهش پیام دادم: فکر کنم دیدمت. طفلک توی اتوبوس دانشگاه بود و می خواست بره خونه. بخاطر من برگشت. هم دیگه رو دیدیم. درست حدس زده بودم. واقعا خودش بود. سورپرایز خیلی بزرگی بود! 

Salesman...
ما را در سایت Salesman دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2be-brave6 بازدید : 141 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 2:45