پاسخم گو به زبانی که نگاه من و توست...

ساخت وبلاگ

نگاهم به دندون خلفی بیمار بود و دستم تند تند آمالگام از خانوم نون می گرفت و داخل حفره ی تراش خورده می چپوند.  صدای موبایل از دوردست اومد. خیلی شبیه گوشی خودم بود. محل ندادم. بار دوم شروع به زنگ خوردن کرد و کسی جواب نداد. متوجه شدم گوشی داخل کیفمه که امروز برای اولین بار تصمیم گرفتم لااقل  سر کار درنیارم از کیفم تا اعتیادم بهش کمتر شه. به خانوم نون گفتم: حتما از شبکه است. الان زنگ می زنن به تلفن اتاق. 

آخرین تکه ی آمالگام رو چپوندم و برنیش کردم. کنجکاو بودم ببینم کی زنگ زده بهم. مادرجان شکوه بود. چکارم داشت؟ من که امروز می رفتم خونه. دلشوره گرفتم. باهاش تماس گرفتم. سریع جواب داد و با لرزش صدا گفت: چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ نمیگی یکی یهو کار واجبت داشته باشه؟ 

-سلام مامان، خب دستم تو دهن مریض بود جواب نمی تونستم بدم.

با همون لرزش صدا که دل من رو زیر و رو می کرد گفت: خوبی؟ 

-خوبم به خدا، چی شده؟

-خواب بد دیدم. خیلی واقعی بود. خیلی بد بود.

-مطمئن باش حالم خوبه. چی دیدی؟

نفس عمیقی کشید و گفت: خواب دیدم از شهر طرحیت زنگ زدن خونه و گفتن خودتونو زود برسونین به دخترتون و قطع کردن. از وقتی از خواب پریدم حالم بده. استرس گرفتم. چرا جواب تلفنم رو ندادی؟

-عزیزدلمممم به خدا حالم خوبه. میام خونه چند روز پیشتم. قول میدم.

-باشه. برو سر مریضت. خدافظ

-خدافظ

از صبح تا حالا بغض دارم. اگه بخوام به شهر دیگه شوهر کنم یا نه برم اونور آب، وابستگی بین خودم و مادرجان شکوهم رو چه کنم؟


+ ١٦ تا خاطره طرحی دارم از دو هفته اخیر ولی حال نوشتنشون رو ندارم. چکار کنم؟ :-)))


*عنوان از هوشنگ ابتهاج

Salesman...
ما را در سایت Salesman دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2be-brave6 بازدید : 149 تاريخ : يکشنبه 19 اسفند 1397 ساعت: 18:46