انقدر بخند که ابرا ببارن/ مقصد جاییه که غم ها نباشن

ساخت وبلاگ

استرس دارم. تا حالا این کارو نکردیم، ولی توصیه ی بقیه است. نهایتش بهشون بر می خوره دیگه؛ خلاف که نمی کنیم! یکی دو بار اول احتمالا سخت باشه. مادرجان شکوه امروز می گفت دو سال گذشته. می خواستم بگم از اول اون جریان، آره دو سال گذشته. می دونی با اینکه سخت بود ولی همه چیز مثل یه خاطره ی خیلی دوره برام. ازون خاطره های مه مانند توی ذهن. توی این مدتی که گذشت خیلی خوب احساس کردم که قوی تر شدم و در مواجهه اول با افراد، زود وا نمی دم و توانایی منیج اوضاع و کنترل اشک هام رو پیدا کردم. نشسته بودم یه گوشه و داشتم دنبال جواب سوال ها از کتاب می گشتم که پیرزن لبخند بر لب اون چند روز اومد و تلاش کرد اطلاعات بگیره ازم. با لبخند به مادرجان شکوه دایورتش کردم و سرم رو دوباره توی کتاب کردم و خب جایزه ی مسابقه کتاب خوانی خیلی نفیس بود!

از دلهره ی نوبت دندونپزشکی فردا شبم، هم که نیم ساعتیه به جونم افتاده و به آشفته تر نوشتن این پست کمک میکنه بگذرم؛ خدایی لحظه ی باحالی بود وقتی دختر مو بلوند داشت توضیح می داد که مطبش کجاست و من هم زمان با خودش اسمش رو گفتم. بعد سرش رو جلو کشیدم و گفتم فکر کنم از قبل می شناختمت خانوم دکتر، پدرهامون رفیقن! قرار شد اون هم پیلاتس وومن بشه و شما نمی دونین لباس جدید ورزشیم چقدر خوشگله و من چقدر برای شروع دوره ی جدید بی تابم! دو تایی همه ی اطلاعاتی که باید رو، به هم ندادیم و من می دونم وقتی از پدرش جریان رو بشنوه، کمی شوکه میشه! چند نفری توی ذهنم اون چند روز خیلی بولد بودن که علاوه بر دختر موبلوند و آبان و اعضای گروه هم فاز، تو هم بودی آرزوی لبخند دار :) 

توصیه ی پایانی من به شما اینه که اجازه ندین بین پست گذاشتن تون وقفه بیوفته؛ چون توی مغزتون پر میشه از حرف های نگفته و وقتی می نویسین تا راحت بشین، آش شله قلمکار از آب در میاد.


* انقدر بخند از 25 band  


Salesman...
ما را در سایت Salesman دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2be-brave6 بازدید : 137 تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1396 ساعت: 3:41