من از بچه نمی گذرم...

ساخت وبلاگ

همان طور که روی تخت اش نشسته بود، دستش را برای باز کردن کشوی فلزی زیر تخت  دراز کرد... لعنتی! دستش نمی رسید... درد می کرد! نشستن روی زمین و باز کردن کشو و بلند شدن بعد از آن دیگر مصیبت بود... مخصوصا با آن  پاهای دردناکش... ترجیح می داد زنگ کنار تخت را فشار دهد...

- چی شده باز خانوم نواب؟ باز دوباره صبح شد و اینجا رو گذاشتی رو سرت؟! من از دست شماها چیکار کنم آخه؟

 رحیمی بود... مثل همیشه غرغرو و بداخلاق! 

ادامه مطلب
Salesman...
ما را در سایت Salesman دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2be-brave6 بازدید : 145 تاريخ : شنبه 28 اسفند 1395 ساعت: 9:46