همان طور که روی تخت اش نشسته بود، دستش را برای باز کردن کشوی فلزی زیر تخت دراز کرد... لعنتی! دستش نمی رسید... درد می کرد! نشستن روی زمین و باز کردن کشو و بلند شدن بعد از آن دیگر مصیبت بود... مخصوصا با آن پاهای دردناکش... ترجیح می داد زنگ کنار تخت را فشار دهد...
- چی شده باز خانوم نواب؟ باز دوباره صبح شد و اینجا رو گذاشتی رو سرت؟! من از دست شماها چیکار کنم آخه؟
رحیمی بود... مثل همیشه غرغرو و بداخلاق!
ادامه مطلببرچسب : نویسنده : 2be-brave6 بازدید : 145