بی رنگ رُخت زمانه زندانِ من است...

ساخت وبلاگ

فارغ از بحث های فمنیستی و خودت مگه یه وَری هستی که نتونی و چه نیازی به مردها هست وقتی با کمی تلاش خودت یاد میگیری و غیره و غیره، هر بار که می خوام گردنبند و گوشواره و اینطور جینگیلیجاتم رو بندازم، هر بار که حوصله ی بافتن موهام رو ندارم و حتی هر بار که می خوام در نوشابه ای رو باز کنم و نمی تونم؛ بهت فکر می کنم که باید باشی و نیستی که باید باشی و مردونگیت رو به رخم بکشی حتی اگه با یه باز کردن ساده ی در نوشابه باشه!

هر بار که دلم یهویی هوای سفر می کنه، هر بار که نصفه شبه و خوابم نمی بره و دلم می خواد با کسی تا خود صبح حرف بزنم و با نهایت خباثت نذارم بخوابه، نیستی. 

حتی هر بار که دلم گرفته، هر بار که خوشحالم، هر بار که هوای گریه دارم و فقط یه بغل ِ ساکت می خوام، هر بار که دوست دارم شادیم رو با یک نفر خاص تقسیم کنم، نیستی. 

یار جان انقدر نیستی که یاد گرفتم چطوری تنهایی زندگی کنم، برم بیام، تفریح کنم، گلیم زندگیم رو از آب بیرون بکشم و حتی قربون صدقه ی خودم برم! 

گیرم من طلبکارِ منصفی باشم و به روت نیارم، ولی می دونی چند تا دوستِت دارم بهم بدهکاری؟ 


*عنوان از مولانا

Salesman...
ما را در سایت Salesman دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2be-brave6 بازدید : 145 تاريخ : پنجشنبه 15 آذر 1397 ساعت: 8:04