دست و دلم نمیره که پست بیغیرت بعدی رو بنویسم. ولی تا دارم با خودم کنار میام که بنویسم یا نه: واقعا چه انتظاری داشتم که کت و شلواری که سال ۹۴ خریدم و فقط دو بار پوشیدم، اندازم باشه؟! البته کتش خیلی خوب و فیته ولی شلواری که بهش بخوره از کجا بیارم تو این ذیق وقت؟ :-( پینوشت: بچهها جان، من تقریبا به همه اونایی که نیاز بوده، رمز دادم. پس خاموشخوانهایی که پیام میدین مخصوصا اونهایی که وبلاگ ندارین، شرمندتونم. بخوانید, ...ادامه مطلب
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس یکی قلبی , ...ادامه مطلب
آلزایمر نداره هنوز ولی شواهد ابتداییش رو بعضی اوقات میبینم و دلم خون میشه. توی پنج دقیقه ماجرایی که اخیرا براش اتفاق افتاده رو حداقل دو بار تعریف میکنه. خاطرات گذشتهاش هم که خط به خط حفظ شدم. دیشب پنج شیش تا قلیه جگر خوردم و سیر شدم و رفتم عقب. چای رو به پدرجان داد آورد. گفتم مرسی بعد غذا , ...ادامه مطلب
نزدیکانم میدونن من عشق حلوا هستم. اوایل قرنطینه که بیکار بودم در کنار کیک پزی هام، دو هفته یه بار حلوا می پختم و هر بار بهتر از دفعه قبل. تا اینکه یکی از عزیزانم فوت شد و شب اول که حال همه بد بود رفتم, ...ادامه مطلب
از یه جایی به بعد انقدر دستت واسه خودت رو میشه که دقیقا می دونی وقتی توی این حال و هوایی چی حالت رو خوب که نه ولی بهترمی کنه. واسه همینه که بقیه فکر می کنن تو خیلی خفنی که دو سانس پشت سر هم ورزش می کن, ...ادامه مطلب
تعریف عشق واقعی اینه که انقدر طرف رو دوست داشته باشی که حتی اگه با تو نباشه هم، از خدا بخوای شاد و خوشبخت باشه؟ اینکه در پایان هر رابطه ای ژستِ روشن فکری می گیریم و با چشمان اشکی می گیم: " آرزو می کن, ...ادامه مطلب
درسته توی دوران بلوغتی و سر و کله زدن باهات خیلی سخته. درسته راه های مختلف رو امتحان می کنم تا به صمیمیت دوران بچگیت برگردیم که همش بغلم بودی و حرف زدن رو باهات تمرین می کردم؛ ولی توی بی احساس اکثرا ت, ...ادامه مطلب
حقیقتا دلم میخواد بیام پست بذارم ولی نمی دونم ( یا شاید نمی خوام) غیر از خاطرات طرحی از چی بنویسم و دوست هم ندارم که پست هام پشت سر هم از بیمارهام باشه. ذهنم پر از حرفه که بیارم توی وبلاگم ولی از طرفی, ...ادامه مطلب
حقیقتا این حجم از بی حرفی و سکوت در این وبلاگ کم سابقه است. چک کردم توی آبان ماه ٤ تا پست گذاشتم که فقط اسفند ٩٤، باهاش در این تعداد کمِ پست، برابری می کنه. چی میشه که آدم کم حرف میشه؟ شاید دلیلش این , ...ادامه مطلب
هفت و پنجاه و هشت دقیقه بود که انگشت زدم و به سمت اتاقم رفتم. دسته ی در اتاقم رو پایین کشیدم. باز نشد. قفل بود. پس خانوم نون نیومده هنوز. سرکلیدی دندونیم رو از زیپ پشتی کیفم درآوردم و در رو باز کردم. , ...ادامه مطلب
نشسته بودم و با گوشیم کار می کردم که صدام کرد: خانم دکتر یه لحظه بیاین! بیمار نمی ذاره واسش بی حسی بزنم. دختر کوچولوی ناز و تپلی روی یونیت سیار خوابیده بود. من رو که دید گفت: سلام خانم دکتر و ادامه ی گریه هاش رو از سر گرفت. تابوره رو کشیدم سمت چپ و نشستم. به پسر سال پایینی گفتم: کدوم دندونشه؟ -ای (E) بالا سمت چپ. دخترک لب هاش رو به هم فشار می داد و اجازه نمی داد که نگاه کنم. به نظرم فرصت کافی برای گریه کردن بهش داده بودم. یکم ادای گریه درآوردم: اههه... نوموخوام! عهههههه اههه اههه! دختر ساکت شد و با تعجب بهم نگاه کرد. گفتم: چیه؟ تو گریه کنی اشکال نداره. من گریه کنم عجیبه؟ خندید. قدم اول. -منو می شناسی؟ -بله خانوم دکتر! اومدین مدرسمون. به برگه ای که پسر پر کرده بود، نگاه کردم. اسمش یکتا بود: یکتا! تو که اون روز به حرف های من گوش دادی، من گفتم زیبایی یک دختر به چیه؟ یکم فکر کرد و گفت: به لبخندش! -زیبایی لبخند به چیه؟ -به دندونای سفید و خوشگل! ماسک رو روی دهانم کشیدم -خب دختر خوب پس دهانت رو باز کن تا خاله ببینه دندونت رو... آهااان... بازِ بزرگ... ژل بی حسی رو به لثه اش زدم: اگه گفتی چه طعمیه؟ با شَک گفت: توت فرنگی؟! از بالای سرش سرنگ بی حسی آماده ی تزریق رو از پسر گرفتم. با دست دیگه ام چشم هاش رو پوشوندم: نور توی چشمهای خوشگلته. بذار ببینم... وای زنبوره رو... سریع تزریق کردم, ...ادامه مطلب
میدونی رفیق؟ همیشه اولین قدمم واسه فرار از یک ناراحتی، نادیده گرفتن هر چیزی که مربوطه بهش بوده. عکس ها، آهنگ ها، فیلم ها، ایمیل ها، چت ها، پست ها سریع پاک میشن. هدیه ها، یادگاری ها از جلوی چشمم دور میشن. اسم ها، کافه ها، خیابان ها، شهرها وارد منطقه ی "اسمش رو نبر" میشن. این جوری ذهنم فریب می خوره و, ...ادامه مطلب
نوجوون بودم و جاهل. قدرت نه گفتن نداشتم. به قد و قواره ام نگاه می کردن و پیش خودشون می گفتن: خودشه! صورتشون رو با چادر مشکی قاب می گرفتن و می اومدن جلو. با هزار خجالت و سرخ و سفید شدن می گفتم که بچه ام و وقتش نیست. بعضی ها قانع می شدن و یک سری اصرار پشت اصرار که حالا شما ازدواج کنین، درست رو توی خون, ...ادامه مطلب
هنو هم دوسش داری دیوونه؟ ... با تو ام! راستش رو بخوای...نه... دیگه نمیخوامش، حتی یه ذره... یعنی دلت نمی خواست الان هم نفست بود؟ باورت میشه؟ نه... دلم از اون بوم پریده... از اون دام رها شده... پس چرا؟ چرا چی؟! چرا می ذاری فکرش بیاد توی سرت؟ خودش میاد... تازگیا خیلی کم... ولی میدونی؟ چیو؟ دیگه فکرش اذیتم نمی کنه... دیگه... دیگه قبول کردم همه چی رو... سریع از ذهنم می پره... این روزها یه جور غریبی خیالم آسوده است... شنیدی که شاعر چی میگه؟ ما چون ز دری پای کشیدیم... کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم... بریدیم دل نیست کبوتر... که چو برخاست... نشیند از گوشه بامی که پرید,دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند,دل نيست کبوتر,دل نیست کبوتر چاوشی,دل نیست کبوتر چو برخاست ...ادامه مطلب