Salesman

متن مرتبط با «خوشبختی» در سایت Salesman نوشته شده است

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی، من به اندازه زیبایی تو غمگینم

  • واسه تاکسی دست تکون داد. تاکسی ایستاد. با خوش رویی با راننده سلام و احوال پرسی کرد. به خودم گفتم: یا با راننده آشناست یا رسم مردم شهر اینطوریه! نکنه منم باید احوال پرسی میکردم با راننده؟! زشت نبود فقط نشستم توی ماشین و گفتم اداره بیمه؟ -سلام! حال شما خوبه؟! خسته نباشین. با من بود مثل اینکه: سلام، ممنون. موتورش روشن شد. خیلی وقت ها منتظر جواب من هم نمی موند: مامان ها باید برن خرید، نه؟ به شوهرم گفتم برو فلان چیز رو بخر، بعد دیدم نمی تونه گفتم خودم میرم. نگاهش کردم. با ذوق و شوق حرف میزد.  -شما هم مادر خونه ای؟  -نه!  لبخند زد و با هیجان گفت: من مادر خونه ام. تازه هشت ماهه ازدواج کردم. شوهرم چهار تا بچه از زن قبلیش داره. بیچاره زنش ٤٢ ساله اش بود که رفت زیر خاک. این بار با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. سی و پنج شیش ساله میزد. ابروهاش مرتب و تمیز بود. دندون های جلویی اش هم تمیز و سفید بودن، هرچند یکی دو تا از خلفی ها رو کشیده بود و موقع خندیدن توی ذوق میزد. مثل بچه ها معصوم و شاد بود. -شما چند تا بچه این؟ -اممم سه تا! -آخی... بچه هاش مثل پروانه دورم می گردن. خیلی دوستم دارن.  حس کردم زشته انقدر ساکتم: خب بهشون محبت می کنین و جای مادرشون رو گرفتین. سرش رو تکون داد: دانشجویی؟  مختصر جواب دادم: نه، کار می کنم اینجا.  -آها! منم توی بافندگی کار می کردم. حقوقم رو ندادن. چند سال کار کرده بودم. د,خوشبختی، ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها